داستان

ساخت وبلاگ

اتوبوس سی سه دو قدیمی ترمز کشداری کرد و راننده سرش را از پنجره بیرون کرد و داد زد راننده وانت کیه؟ اقا جای اتوبوس پارک کردی !فدات شم بردار این لکنته رو !

اتوبوس که جایش را پیدا کرد و صدای قیژ ترمز دستی اش به گوش رسید !مسافران شروع کردند به پیاده شدن !نگاهم را به صورتهای انها دوختم ...سعی کردم سوژه داستانی یکی را انتخاب کنم ،با خودم گفتم این هم شد تکلیف ؟ این دیگه کار سخت و. بی خودیه ....

بالاخره یکیو پیدا میکنم ، یک پیرزن است و دختر جوانش، چادر پیرزن به خاک کشیده میشود و یک ترافیک سنگین پشت سرش ایجاد شده است ،پیرزن دعا میکند و پیش می اید الهی خیر ببینی مادر!یا علی یا فاطمه زهرا !خدا همه مریضها را شفا دهد انشاالله ...حالا باید داستانش را حدس بزنم ....

پیرزن اه میکشد و میگوید اخه مادر من دیگه افتاب لب بومم خرج من کردن خرج لحیم افتابه است .....بذار به درد خودم بسوزم و ......

نه مادر جان این حرفا چیه ؟ باید ببرمت دکتر اونم نه اینجا یزد انشاالله

با کدوم پول؟؟ نشنیدی دکتر اینجا چی گفت عمل انجیول میخواد خداتومن خرج ورمیداره ؟؟

مادر اولا انژیو ثانیا عزیز من! مادر من! جون ادم هر چیزی مهمتره نیست؟؟ فکر پولشم کردم

اخه مادر تو باید فکر خودت باشی،فکر خواستگارت ،امیرو میگم ،پسر خوبیه ،دیگه بهتر از این گیرت نمیاد

این دیگه از اون حرفاست ......

پیرزن اخرین دعا را هم کرد و از پله های اتوبوس پاین امد دخترش هم دنبال سر مادر پایین امد میشد از خطوط چهره اش فهمید غم مبهمی توی وجودش لانه کرده !غم از دست دادن قریب الوقوع مادر و غم بی پولی !

امیر گفت: اخه چرا !چرا نه؟ فاطمه !از من بدی دیدی؟ چیزی از کسی شنیدی

نه امیر به خدا به جان مادرم قسم که اینطور نیست مساله کاملا شخصیه مربوط به خودمه

اما چرا حالا میگی ؟ چرا از اول نگفتی ؟

بماند تورو خدا زیاد سوال نکن .....

کمک راننده گفت : کدوم ساک شماست خواهر؟ دختر محو خودش بود انگار نه انگار که در این عالم است ،در رویاهایش امیر را تصور میکرد حالا هم امیر را از دست داده بود و هم مادرش را !اما چه میتوانست بکند میتوانست از مادرش دل بکند؟ میتوانست نسبت به بیماری اش بی تفاوت باشد ؟ اصلا میتوانست با پول عمل مادرش جهیزیه بخرد ؟نه او نمیتوانست، از سه سال پیش که پدرش از روی چوب بست افتاده بود و در دم جان داده بود ،مادر یک باره پیر شده و کاملا میشد اثار نبود سایه سرش را در چهره اش دید .....تا ان سکته خفیف و ....

شاگرد اتوبوس باز هم سوالش را تکرار کرد !قطره کوچک اشکی از گوشه چشم دختر چکید اما انقدر سریع غلطید که کسی متوجه ان نشد ....

دختر اینبار به خودش امد ..و گفت ان قهوه ای !بله بله همان .....

پیرزن انطرفتر زیر سایه نشسته بود و منتظر دخترش بود با خودم گفتم خب !این هم داستان من !حالا حتما استاد یک نمره خوب به من میده!اما پایان داستان را چه کار کنم ؟ ناگهان فکری هوشمندانه و هنرمندانه به سرعت از ذهنم گذر کرد ... ماشینم را نزدیک پیرزن و دختر رساندم و سرم را بیرون کردم و گفتم: مادر برسونمتون ؟؟ دختر خانم گفت : اقا تا بنیاد چقدر میگیری ؟گفتم قابل نداره !پول نمیخواد !

از توی اینه نگاهی به صورت خسته دختر انداختم وبه  پیرزن، که از حال رفته  و چشمانش را بسته بود ....

گفتم مادر ،مریض هستند؟ خودش را جمع کرد و گوشه چادرش را کمی روی صورتش کشید و گفت: مادر نیستند خاله بزرگم هستند .....مریض که نه ،از اثار پیریه و از ولد چموش داشتن ..... خودم را روی صندلی جابه جا کردم و گفتم مگر یزد نبودید ...برای دکتر و اینجور کارها ...دختر گفت: دکتر......؟!کاش دکتر بود ..کاش سرطان بود اما این دیگه درد بی در مونه برادر !.......

ببخشید فضولی میکنم ،همینجوری میپرسم ،شما،خاله و ...... نمیفهمم ....

دختر که انگار کسی رو برای درد دل پیدا کرده باشه ،بی توجه به اینکه من کی هستم و اینجا کجاست شروع به گفتن کرد

ده ساله بودم که مادرم فوت کرد ،سرطان داشت ،پدرم ماند و یک دختر ده ساله ،با مشورت پدر بزرگ و مادربزرگ و خلاصه بزرگتر ها سراغ خاله ام رفت،خاله پنج شش سالی از پدرم بزرگتر بود و وشوهرش را در یک تصادف از دست داده بود، او هم یک پسر هفده هجده ساله داشت، به نام میعاد ...اقا سرتان را درد نیاورم ،دیروز رفته بودیم یزد برای ملاقات همین اقا میعاد ،به جرم قتل .....مادر بیچاره اش را بگو که با دل و امیدی فرستاده بودش یزد برای تحصیل و مهندس شدن ....

حالا پدرم رفته یک زن دیگر گرفته است و تقریبا ما را فراموش کرده و من هستم و خاله ام !

نگاهش کردم اشک از چشمانش سرازیر شد ، دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود ، گفتم بفرمایید اینهم بنیاد !

دختر ،خاله اش را بیدار کرد و دستش را گرفت پیرزن گفت چشم چشم مادرم میعادم ..... چشمش را که باز کرد انگار از دیدن من و دختر ناامید شد،حس کردم دلش میخواهد سوار ماشین باشد و چشمانش را ببندد و من تا اخر دنیا برانم ،تا حالا اینهمه ناامیدی را یکجا ندیده بودم

دختر اما با سماجت چشمان پیرزن را باز کرد و گفت:  خاله باید برویم ...

ماشین را دور میزنم و برمیگردم به  ترمینال،اتوبوس کارش تمام شده است و دارد برمیگردد ..یک بوق شیپوری میزند ...با خودم فکر میکنم این اتوبوس چقدر داستان دارد؟ که حتی روح راننده هم از ان بی خبره

 

انعکاس...
ما را در سایت انعکاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enekasbabaka بازدید : 256 تاريخ : جمعه 28 مهر 1396 ساعت: 12:14